با خدا حرفی ندارم

 

برای عده ای از ما؛ خدا مسئله ای حل شده است

به نحو مثبت یا منفی

حالت اول: یا به خدا و وجود او اعتقاد داریم و با راز و نیاز به درگاه بی نیاز با او ارتباط برقرار میکنیم و به آرامش قلبی و آسایش روانی میرسیم. البته نمیتوان گفت که این دسته از افراد که به خدا اعتقاد دارند؛ چقدر مبانی عقلی و برهانی کافی برای اعتقاد خود دارند که اگر با یک شبهه و نقدی از طرف دیگری مواجه شدند و یا اینکه حادثه و اتفاقی در زندگی آنها پیش بیاید بتوانند بر اعتقاد خود، راسخ و ثابت قدم بمانند.

حالت دوم: یا اینکه اعتقادی به حضور خدا در زندگی خود نداریم، زندگی را زندگی میکنیم اما بدون اعتقاد به خدا. نکته مهم آنست که نمیتوان بسیار سریع در مورد زندگی چنین افرادی قضاوت کرد زیرا ممکن است زندگی بسیار آرام و لذت بخشی داشته باشند و نبود یا کمبود حضور خدا را با چیزهای دیگری پُر کنند و این پُر کردن یا به نحو سرگرم کردن خودشان است به اموری مثل موسیقی و ورزش و تفریح و لایک پیج اینستا و بازدید تلگرام و…. یا اینکه دغدغه مندانه مشغول انجام رسالت اصلی خود در زندگی هستند و به نحوی غرق در اهداف اصیل زندگی خود هستند که واقعا نبود حضور خداوند در زندگی آنها، تأثیر منفی ندارد و آنها مسیر تکامل زندگی خود را بخوبی در حال طی کردن هستند.

برای عده ای دیگر از ما؛ خدا یک مسئله ناتمام است

این افراد گاهی به خدا فکر می کنند اما نمیشه بگیم که تمام ذهن و فکر آنها را مشغول خودش کرده. اما اینطور هم نیست که اصلا به خدا فکر نکنند. عموما وقتی گیر و داری داشته باشن و هشتشون گرو نهشون باشه، به یکباره یاد خدا افتاده و التماس دعا کنان، دستان خود را به سوی آستان خداوند بالا میبرند. اما به محض رفع مشکلات و موانع، دوباره به عالم بی خیالی و بی خدایی بازگشتی قهرمان گونه دارند. این افراد گهی این دم و گهی بر آن دم هستند و موضع ثابتی در مورد حضور خدا ندارند و این شرایط پیرامونی زندگی آنهاست که وجود خدا را برای آنها قطعی و حتمی میکند.

برای عده ای دیگر از ما؛ مسئله خدا هیچ وقت حل نشده

چه به نحو مثبت یا منفی

حالت اول: برخی از ما درباره اعتقاد به خدا نمیتوانیم نظری صددرصد داشته باشیم و با اینکه میل داریم درباره خدا اطلاعی کسب کرده و ارتباطی با خدا بگیریم، از حرکت بسوی او ناتوانیم چرا؟ چون هنوز مسئله خدا برای ما حل نشده است. اینکه خدا برای چه هست؟ خدا اصلا آیا هست؟ وجود خدا چه ربطی و چه نفعی برای من دارد؟ نقش خدا در زندگی من چیست؟ نقش خدا در این جهان چیست؟ خدا کجاست و چرا پیدایش نیست؟ نکنه خدا مرده و ما مدام داریم مرده پرستی میکنیم؟ آیا خدا زنده هست اگر هست پس چرا او را نمیبینم و صدای او را نمیشنوم؟

حالت دوم: بسیاری از ما، حضور و نمود خدا را در زندگی خصوصی و حتی زندگی روزمره خود، حس نمیکنیم و اگر کسی برای ما از احساس نزدیکی به خدا و یاری رساندن خدا صحبت کند اصلا نمیتوانیم حرف او را باور کرده و با احساس او ارتباط برقرار کنیم. این افراد موضع انکار را درباره مسئله خدا انتخاب میکنند. حرفشان این است اگر خدا بود و خدایی میکرد نباید برای من این اتفاقات در زندگی رخ میداد و نباید جهان امروز ما به این شکل در میامد. این افراد بر این باور هستند که خدا تنها یک مفهوم ذهنی است که ما برای آرامش روحی و روانی خودمان مثل یک قرص روحی آرام بخش استفاده میکنیم و چون چنین است براحتی میتوان این قرص روحی را با راههای دیگر، جایگزین کرد و اصلا لازم نیست خود را به زحمت عبادت و استرس بندگی قرار دهیم آنهم برای چه؟ برای خدایی که وجود ندارد و تنها مخلوق ذهن و فکر و اندیشه ماست.

برای عده ای دیگر، خدا یک مسئله نیست

بلکه یک راز حل نشدنی است

بسیار کم هستند افرادی که چنین موضعی درباره خدا دارند. آنها خدا را اصلا مسئله نمیدانند که بخواهند به نحوی مثبت یا منفی حل کنند و بگویند وجود خدا را اثبات کردیم یا اینکه انکار کردیم. این افراد قائل هستند که خدا، یک راز است و ما در مواجه با امر رازآلود نباید با تفکر منطقی پیش برویم و بگوئیم که این راز را حل کردیم پس وجود آن را قبول داریم و یا اینکه موفق به حل کردن این راز نشدیم پس وجود آن را نفی میکنیم.

بلکه این افراد عمیقاً معتقدند که باید خدا را تجربه نمود و او را حس کرد و از نزدیک به ملاقات او رفت. این افراد به دنبال تجربه معنوی و لمس خدا هستند. این افراد به دنبال مناجات با خدا نیستند، آنها دنبال ملاقات با خدا در بعد دوم و از طریق الهامات درونی هستند. زبان حال این افراد این است که من به خدا اعتقاد ندارم بلکه اعتماد و ایمان دارم و ایمان، پروای واپسین ندارد.

برای عده ای دیگر؛ خدا اصلا مسئله نیست

این افراد، مدام لفظ خدا را بر زبان می آورند چون که عادت کردند که بر زبان بیاورند. خدا در زندگی آنها مسئله ای فراموش شده و امری عادی شده در لابلای روزمرگی است. این افراد هیچوقت اعتقادات خود درباره خدا را در معرض انتقادات قرار نداده و همچنان بر دین ارثی پدری خود هستند. خدای آنها از طریق ژن خانوادگی به آنها انتقال داده می شود و موحد هستند با شناسنامه و مهر برجسته اما کوچکترین حساسیّتی نسبت به عمق بخشی توحید خود ندارند و جایگاه خدا در زندگی آنها در حدّ سه حرف می باشد: (خ-د-ا)

این افراد عموما از تفکر درباره خدا میترستند چون امکان میدهند که این اعتقاد به وجود خدا در درون آنها از بین برود و نظم و آرامش ذهنی و زندگی آنها به هم بخورد؛ برای همین هر موقع اسم و یاد و نام خدا را بر زبان میاورند؛ وضعیت روانی بدیهی بودن به خود میگیرند بدین معنی که وجود خدا و کمکهای او در زندگی من که یک مسئله کاملا بدیهی، روشن و شفاف است و نیاز به قدری تأمل و تفکر و شک و تردید ندارد پس بیا بریم سراغ مسئله بعدی. این افراد از حل بزرگترین و عمیق ترین مسئله زندگی خود، فراری هستند چون ترس از دست دادن آن مسئله را دارند.

از تو میخواهم درباره خودت و خدای خودت، فکر کنی و ببینی جزو کدامین دسته از این آدم ها هستی. تکلیف خدا را در زندگیت برای یک بار و آخرین بار روشن کن.

برایت آرزوی رهایی میکنم از هرچه رنگ تعلّق پذیری

دکتر منوچهر خادمی


اگر مایلید که از مقالات و صوت و ویدئوهای جدید آموزشی خانه معنا باخبر شوید، فقط کافی است فرم زیر را پر کنید:

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *