چطور برف پارو کردم!

آخرین باری که برف پشت بام را پارو کردم یادم نمیاد! برفی که از دو شب پیش در تهران آمد رو یادم نمیاد آخرین بار کی دیدم! شوک شده بودم! تصمیم گرفتم برم پشت بام و برف پارو کنم! به من گفتند که نمیخواد خودت بری؛ یک نفر را پیدا میکنیم تا برف ها را پارو کند اما من گفتم خودم این کار را انجام میدهم.

برف را در آغوش گرفتم

برف یکدست پشت بام را پوشانده بود، همان چیزی که من میخواستم. چند دقیقه ای فقط به این سفیدیِ پنبه گونه نگاه کردم. دلم نمیومد پا بگذارم رویش و این دست نخوردگی اش را دست خورده کنم. بالاخره شروع کردم اما نه با راه رفتن بلکه خودم را مستقیم انداختم در آغوشش و شروع کردم به غلت زدن روی آن!! حسِ سرما و برودتِ نابی داشت. یک موجود آسمانیِ سرد و نه زمینیِ گرم! مقداری هم خوردم، نمیدانم تا به حال برف خوردید یا نه! طعمِ یخ میدهد. جنسش عالی بود؛ از آنها که خیلی خوب گوله میشود و جان میدهد برای بازی و پرتاب کردن.

شروع کردم به پارو کردن برف ها – موانع زندگی را باید پارو کرد

بلند شدم و شروع کردم به پارو کردن. پیش خودم گفتم از همین جلوی پشت بام شروع میکنم به ریختن تا یواش یواش برسم به آخر پشت بام. یک چهارم که رفته بودم حس لذت بخشی داشت. من هم که مدعی قدرت بدنی و ورزش کار بودن؛ با قدرت پیش میرفتم! به دو سوم پشت بام که رسیدم قدرت اول را نداشتم روی برف خشک و سبک اما زیر آن آبکی و سنگین بود. وقتی هل میدادم با پارو و در جلوی پشت بام جمع میکردم از دور خیلی کم به نظر میرسید اما به دلیل وجود نرده نمیشد که مستقیم آنقدر هل داد تا بریزند در حیاط؛ مجبور بودم پارو را مثل بیل استفاده کنم و ذره ذره پرت کنم داخل حیاط!! یاد حرکت و موانع در زندگی افتادم! وقتی شروع میکنی که تغییراتی ایجاد کنی و حرکتی کنی، اول کار خوب پیش میرود؛ روان و بدون اصطکاک، اما درست در لحظه ای که فکر میکنی همه چی دارد به انتها میرسد، یکدفعه موانع پیش می آیند!

از برف، خسته و دلزده شدم – چهره زیبای زندگی گاهی رنگ میبازد

در نیمه سوم که بودم خستگی داشت زیادتر میشد! دست، شانه ها، پاها و کمرم درد گرفته بودند!! چه شد!؟ برفی که خیلی زیبا بود حالا دیگر فقط میخواستم زودتر از روی پشت بام تمام شود و برود پی کارش!! دیدید زندگی هم همینطور است! ازدواج از دور زیباست! ثروت از دور لذت بخش است! ورزشکار حرفه ای بودن خیلی تحسین برانگیز است! تحصیلات در یک رشته تخصصی خیلی ایده آل است! آواز دهل از دور خوش است! اما وقتی وارد گود میشوی هر چی فرضیات داشتی بهم میریزد!

سردم بود اما گرم برف بازی شدم – یک اتفاق یک غریبه یک آشنایی

در حال هل دادن برف ها بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم! همسایه پشتیمان بود؛ البته دو تا خانه آنورتر. تا به حال ندیده بودمشان! سلام و احوالپرسی کردیم و گوله برفی برای من پرتاب کرد. آنها دو طبقه بالاتر از من بودند و دو نفر هم بودند، اما من کم نیاوردم و گوله برف های خوبی که به هدف میخورد (دست و بازو و شکم..) به سمتشان پرتاب کردم! یکی از آندو میگفت ما اصلا یادمان رفته بود که برف چه شکلی ست! قبلن ها که برف می آمد میرفتیم در کوچه و نفت میریختیم و سر سره بازی میکردیم و…. یادم افتاد که برف صمیمیت میاورد و غریبه ها را آشنا میکند! عجیب است که سرد است، اما گرمایِ صمیمیت میدهد! دیدید که زندگی هم همینطور است! یک اتفاقی میفتد و شما با کسی که اصلا فکرش را نمیکردید و برای شما کاملا غریبه هست آشنا میشوید و آرام آرام بین شما که هیچ احساسی وجود نداشت، گرمی و نزدیکی پیدا میشود و انواع رابطه ها شکل میگیرد مانند همکار، دوست، همکلاسی، ازدواج و…. بعضی مواقع، عشق حاصل یک برخورد غریبانه و سردی است که یکباره شعله میگیرد.

باید تمام برف پشت بام را پارو میکردم – من به تنهایی برای زندگیم کافی هستم

دوباره مشغول شدیم، آنها روی پشت بام خودشان، من هم روی بام خودم! یادم افتاد که هرکس مسئول زندگی خودش است و با تمام ارتباطات صمیمی و … باز هم خودمان به تنهایی باید زندگی را پیش ببریم. چندبار خواستم وسط کار رها کنم و با خودم میگفتم که ای بابا خودش آب میشود، ول کن! مگه همه دارند برف های پشت بامشان را پارو میکنند که تو داری این کار را میکنی!!؟ اما من تصمیم گرفته بودم که این کار را انجام دهم ولو اینکه تنها کسی باشم که این کار را انجام میدهد!

سفیدی و زیبایی برف از چشمم افتاد – گاهی زندگی رنگ و بوی سابق را ندارد

در نیمه چهارم پشت بام دیگر بریده بودم! جایی پیدا کردم و نشستم! همسایه تازه آشنا شده، صدایم کرد و گفت با اجازه و رفت. من هم بروم!!؟ نه باید تا آخرش ادامه بدهم! ای بابا یه برف پارو کردن که اینقدر داستان نداره، رها کن!! بلند شدم و دوباره شروع کردم. برف حسابی آبکی شده بود و سنگین و سیاه! دیگه حتی آن سفیدی و زیبایی سابق را هم نداشت! دیدید زندگی هم همینطور است! زمانی میرسد که دیگر آن رنگ و بوی سابق را ندارد! دیگه مثل ابتدا که شروع کرده بودم نمیتوانستم مقدار حجیم و زیادی را هربار با پارو جابه جا کنم! پس تصمیم گرفتم ذره ذره برف ها را هل بدهم؛ زمان بیشتری میبرد اما بهترین روش همین بود. یادم افتاد که در زندگی، باید پله پله و ذره ذره رفت جلو و تئوری های یک شبه به همه چیز رسیدن، فریبی بیش نیست!

چه سختی و لذتی و چه حس رضایت عمیقی – زندگیم را نمیدهم دیگران برایم زندگی کنند

بالاخره تمام شد. وَه که چه لذتی داشت اتمام کار. به سرتاسر پشت بام نگاه کردم و به خودم گفتم ارزشش را داشت. خودم انتخاب کرده بودم و همین بخش لذت بخشش بود. اینکه در آخرِ سفر زندگی به پشت سرم نگاهی بیندازم و حسِ رضایت بخشی داشته باشم، یادآور این لحظه بود. هرچند ممکن است در نظر دیگران، کودکانه یا بی ارزش جلوه کند؛ اما چه باک که برای من، مهم بود و مهم این است و بس. پارو را که برداشتم تا از پشت بام پایین بیام، صدایی از خیابان بلند شد که برف پارو میکنیم!! من یادم افتاد که نمیتوانم زندگی ام را بدهم تا دیگران به جای من آنرا زندگی کنند، این من هستم که باید تا آخرش این جام را با تمام تلخی ها و شیرینی هایش سر بکشم.

منوچهر خادمی

کسی که برف های زندگیش را خودش پارو میکند


اگر ایمیل خودتان را در خانه معنا ثبت کنید ما شما را از مقالات، صوت و ویدئوهای جدید آموزشی خانه معنا باخبر میکنیم،

فقط کافی است ایمیل خودتان را در فرم زیر وارد کنید:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *