آه خدایا – بخش اول

آه خدایا چه کنیم با دل مَلولمان که مدام در خلوت و جلوت بهانه دیگری را میگیرد.

آه خدایا چه کنیم با روانِ پریشانمان که از فرطِ افراط ها و تفریط هایمان در غوغا و فغان است و رویای رهایی از خودمان را دارد.

آه خدایا چه کنیم با خودمان؛ با این خودِ پُر از ترس و اضطراب، خودی که غریبی میکند و یک جا آرام و قرار ندارد.

آه خدایا چاره چیست!؟ چاره این روحِ سرکش و بی پروا که گویا باور ندارد من زمینی هم هستم. روحی که اصلا توجهی ندارد به گرفتاری های روزمره خودمان و همچون اسبی بالدار و چموش سودای پرواز دارد.

آه خدایا راه کاری بده! آخر تو ما را آفریدی! چگونه با این پهنه مُغاکناکِ زندگی سر کنیم و ادامه دهیم.

آه خدایا خداوندگارا؛ چه کنیم با تصوراتمان از تو!؟ تصوراتی که هیچ شباهتی هرچند ناچیز و اندک با تو ندارند و چه دردناک است آن لحظاتی که همه خیالاتمان از تو فرو میریزند و زیر پایمان خالی میشود و ما هیچ دستاویزی برای تکیه گاه و در امان ماندن از سقوط نداریم!

آه ای جان جانان؛ چگونه باور کنیم که تو جان جهانی و این جهانِ انفسیِ درونمان، راه به تو دارد و بس، که لایمکن الفرار من حکومتک (راه گریزی نیست از سیطره وجودی تو)

آه ای خوبِ خوبان؛ خودت گفتی که ” آه ” از اسامی توست و هر که در هر جا آهی میکشد تو را صدا میزند هرچند نداند که چه میگوید.

آه ای لطیف ترین؛ چه کنیم با کوله باری که از لحظه تولدمان بر دوشمان گذاشتند و روز به روز آن را پُر کردند از آنچه که خودشان میخواستند نه آنچه که ما میخواستیم و اکنون سنگینی اش آزارمان میدهد و حملش پشتمان را خراشیده است.

آه ای حاضرترین؛ چاره چیست که آن ققنوس های عالم انسانیت که سوختند تا به دیدار تو نائل آمدند و بعد از بازگشت و تولد دوباره به ما گفتند برای دیدن تو لب فرو بندیم که سکوت راهی بس عظیم برای وصال به توست که تو خودِ سکوتی!

آه پروردگارا چه کنیم که تو را به همه چیز تشبیه کردیم و در پی آن تشبیهات راه افتادیم اما تو را نیافتیم و هر چه بافتیم پنبه شد که تو خودت گفتی شبیه به هیچ چیز نیستی!

آه ای وجودترین؛ چه کنیم با فهم این تناقض که تو از بس پیدایی، ناپیدایی و از بس آشکاری، دیده نمیشوی و از شدت وجودت ما را تاب و توان مواجهه و ملاقات با تو نیست که روبرو شدن همان و سوختن همان!

و چه خوش گفت مولانای جان از زبان جبرئیل به مصطفی:

گفت او را هین بِپَر اندر پِیَم

گفت رو رو من حریف تو نِیَم

باز گفت او را بیا ای پرده‌سوز

من به اوج خود نَرَفتَستَم هنوز

گفت بیرون زین حد ای خوش‌فَرِ من

گر زنم پَری بسوزد پَرِ من

دکتر منوچهر خادمی

اگر تمایل داشتید مطالب مرتبط زیر را هم مطالعه کنید:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *