میگوید، میگویم – ۷

میگوید:

قلبم شکسته است.

میگویم:

چه سخت. چه تلخ. چه دردآور.

میگوید:

وقتی قلبت میشکند دیگر هرگز آن آدم سابق نخواهی شد.

میگویم:

چرا تصور میکنی هرگز آن آدم سابق نمیشوی؟

میگوید:

چون چیزی در درون آدمی میشکند که او را تبدیل به کسی خواهد کرد که نمیشناسد.

میگویم:

مگر چه میشود اگر آن آدم جدید درونت را نشناسی؟

میگوید:

از ناشناخته‌ها بیزارم. من همانی را میخواهم که قبلا بودم. همان را دوست دارم.

میگویم:

چرا فرصت نمیدهی تا این تولد جدیدِ درونت رشد کند و بالغ شود. شاید این تولد دوباره ات از آن قبلی، دل انگیزتر و دلرباتر باشد!

میگوید:

خیلی ناراحت کننده است که دیگر آنی نیستم که سابق بودم.

میگویم:

تو به سابق‌ها و قبلی‌ها و گذشته‌ها چسبیده‌ای و تصور میکنی همانها برای تو کافی بودند. تو به خودت آنچنان که تا به حال بوده عادت کردی و از این عادت رضایت داری. روبرو شدن با خودی جدید، جرات و جسارت میخواهد که تو حاضر نیستی آن را داشته باشی.

تو تصور میکنی آنچه قبلا بودی، بهترین است.

اصلا تصوری از نو شدن و گشودگی افقِ خویشتن نداری.

احتمالا از مواجه شدن با تولدی نو از خودت، هراس داری.

تقصیری نداری، اصولا آدمی از ناشناخته‌ها و ملاقات با پدیده‌های نو و جدید واهمه دارد و میل دارد به همانی که قبلا بوده و برایش آشناست بچسبد. قبلی‌ها امن هستند.

تصور میکنی همیشه باید همان آدم سابق باشی!

میگوید:

خب مگر چه میشود اگر همان آدم سابق باشم؟

میگویم:

کوچک میمانی.

میگوید:

خب مگر چه عیبی دارد کوچک بمانم؟

میگویم:

نه زندگی و نه جانِ تو، به کوچک ماندن رضایت نمیدهند.

هر طور شده تو را از آنچه تا بحال بوده‌ای جدا میکنند و به سمت و سوی رشد و بزرگ شدن، هُل خواهند داد.

هاروکی موراکامی گفته است:

“بعد از درآمدن از طوفان همان آدم قبل نخواهی بود.”

و این آدم بعدی هزاران بار ارزشمندتر از آن قبلی است.

البته تولد اعتمادی جدید بلافاصله بعد از آن ضربه و شکست عشقی؛ سخت است اما ممکن است. به خودت فرصت بده و غم و حسرت آن آدم قبلی را نداشته باش. آن قبلی هر چه بود، تاریخش منقضی شد. تلاش نکن چیزی را که تاریخ آن منقضی شده است دوباره استفاده کنی، چون مسموم خواهی شد. در گذر زمان متوجه خواهی شد تولد جدیدی که داشته‌ای چقدر ارزشمند است و معنادار.

خواهی فهمید که آن قبلی؛ مقدمه جدید بوده است و همه چیز سر جایش قرار داشته است.

رابرت جانسون گفته است:

هر زخم، درد و رنجی،

همچون یک رحم؛

آبستنِ یک تولد تازه است.

در طبیعت هم داستان به همین صورت است. دانه را باید در دل زمین، در تاریکی، زیر خاک قرار بدهی تا رشد کند. این خیلی عجیب است اما داستان همین است.

همین درختانی که مشاهده میکنی تا چند متر ارتفاع دارند، روزی دانه‌ای در زیر خروارها خاک بودند. تا دانه زیر خاک نرود نمیتواند درخت شود!

دکتر منوچهر خادمی

اگر تمایل داشتید مطالب مرتبط زیر را هم مطالعه کنید:


اگر ایمیل خودتان را در خانه معنا ثبت کنید ما شما را از مقالات، صوت و ویدئوهای جدید آموزشی خانه معنا باخبر میکنیم.

فقط کافی است ایمیل خودتان را در فرم زیر وارد کنید، ما ایمیل بی محتوا و مزاحم ارسال نمیکنیم:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *