همیشه و هر روز و هر لحظه او را می بینم! لحظه ای نمیتوانم بدون او باشم! او را میشنوم؛ با من مدام، هر آن نجوا میکند! سر او داد میزنم، سرم داد میزند! مدام خودش را از دیگران، از غریبه ها پنهان میکند! نمیتوانم به او دروغ بگویم البته میگویم؛ اما همیشه میفهمد که دروغ گفته ام یا او را فریب داده ام!
در بیداری، در خواب با من است! با من راه میرود، میخندد، میگرید، تعجب میکند! ابتدا و انتهایِ همه لذت ها و رنج ها اوست! برای او کار میکنم، برای او ازدواج میکنم، برای او میخورم، میخوابم و میپوشم!
تمام دار و ندار من است! تا دمِ مرگ؛ بعد از مرگ هم با من میماند!
او را اذیت میکنم، کِشان کِشان به هر سو که بخواهم میبرم، چاره ای ندارد، حرفی نمیزند با من می آید! گویا پیش از تولد هم با من بوده است!
بارها و بارها در کشاکشِ فراز و فرود زندگی، او را فراموش میکنم! دلم به حالش میسوزد! حس میکنم بارها خواسته است از من فرار کند اما نمیتواند! من و او پیوندی ازلی و ابدی با هم داریم!
گاهی آنقدر آشناست که عادی ترین و معمولی ترین است و زمانی آنقدر غریبه و ناآشناست که به هیچ وجه او را نمیشناسم! ناشناخته ترین شناخته ها است!
همیشه آخرِ صفِ نوبتِ انتظار برای توجه من است! می نشیند گوشه ای، کِز میکند تا شاید نوبت توجه به او هم برسد! هر چیزی میتواند در اولویت باشد جز او!
بارها و بارها او را اشتباه گرفته ام؛ با آنها که تقلبی بودند، با جنس های اصلی که جایگزین مناسبی برای او نبودند!
عاشق خلوت کردن با من است، از جلوت گریزان است!
هرچقدر دست میبرم به سمت او، می بینم عمیق و عمیق تر میشود! حد و مرزی ندارد! گاهی از ژرفای وجود او، هراسان و حیران میشوم اما ژرفترین اعماق دریایِ درون او، امن ترین جای جهان است! در پیوندی ازلی و ابدی با او آمده ام، میمانم و میروم. من را از او گریز و گزیری نیست!
خودم را میگویم.
من را، پستی و بلندی تویی
نمیدانم چهای هر چه هستی تویی
“دکتر منوچهر خادمی“
اگر تمایل داشتید مطالب مرتبط زیر را هم مطالعه کنید: