میگوید، میگویم – ۹

میگوید:

به آمریکا مهاجرت کردم. ترس شدید و ناامنی دارم. نمیتوانم تصمیم بگیرم. از سرگردانی رنج میبرم.

میگویم:

از چه چیزی میترسید؟

میگوید:

از اینکه حساب بانکی‌ام تمام بشود. نمیخواهم برگردم ایران.

میگویم:

خب مجدد پول دربیاورید و حساب بانکی خودتان را پُر کنید!

میگوید:

مهارت و تجربه کاری ندارم. یکسال شرکتی کار کردم ولی چیز زیادی یاد نگرفتم. زبانم هم معمولی است. کرونا هست. بیکاری زیاد شده است. میترسم از اینجا بروم شرکتی دیگر و آن شرکت بیرونم کنند و وضعیت الانم را هم از دست بدهم. خانه دایی‌ام زندگی میکنم.

میگویم:

مسئله شما ایران و آمریکا یا این شرکت و آن شرکت نیست. مسئله شما ترس‌هایتان هستند. شما هر جای این کره خاکی که بروید ترس‌هایتان را همراه خواهید برد. مهاجرتِ اصیل، هجرتی درونی است نه بیرونی. شما باید از ترس‌هایتان هجرت کنید.

میگوید:

بله. ترس‌هایم دارند من را میکشند. چندین بار خواب جسد مادربزرگم و مرگ را دیده‌ام.

میگویم:

شاید این خواب‌ها نشان و نمادی از پایان یافتن آنچیزی است که تاکنون بوده‌اید. شما در حال زایمان و تولدی جدید هستید. ترس‌های شما، مرگ شما هستند.

میگوید:

از تغییر، جابه‌جایی، بی‌پولی، خستگی، گرسنگی، اشتباه با هزینه سنگین وحشت دارم.

میگویم:

بله اینها ترس‌های شما هستند. شما از ترس روبرو شدن با اینها در حال روبرو شدن با آنها هستید. شما میترسید وارد کار و فعالیت جدید شوید از ترس اینکه اخراج شوید چون کار را بلد نیستید؛ به همین دلیل بیکار میمانید و بی‌پول خواهید شد! شما با چیزی مواجه میشوید که از آن فرار میکنید.

میگوید:

واقعا دلم میخواهد زندگی کوچک و مستقل خودم را داشته باشم ولی راهم را بلد نیستم. نمیدانم چطور انتخاب کنم.

میگویم:

لزومی ندارد بلد باشید. به مرور یاد خواهید گرفت. هیچ‌کس از ابتدا چیزی بلد نیست. یاد گرفتن، امری تدریجی است.

میگوید:

من فرزند آخر خانواده هستم با اختلاف سنی زیاد. همیشه پول توجیبی را برادرم به من داده است. او من را فرستاد آمریکا. حتی رنگ اتومبیل من را او از ایران انتخاب میکند. مدام حس میکنم آقا بالاسر دارم. مدام حس میکنم دارند من را کنترل میکنند. از منت گذاشتن متنفرم.

میگویم:

بله منت گذاشتن خیلی تلخ است. وابستگی تلخ است. مسئله شما ترس از مستقل شدن است. حدس میزنم حتی دیگران هم از وابسته بودن شما خسته شدند و به همین دلیل شما را فرستادند آمریکا تا از آنها دور باشید.

میگوید:

اگر شکست بخورم و دست از پا درازتر برگردم ایران چه!؟

میگویم:

خیلی هم خوب و عالی. شما با شکستی که میخورید بزرگ میشوید. کلی از ترس‌هایتان میریزد. من میخواهم شنا یاد بگیرم نمیتوانم که بدون اینکه خیس بشوم یاد بگیرم؛ میتوانم!؟ ضمنا شما با این وضعیتی که الان دارید در واقع شکست خورده هستید. شما از ترس از شکست، شکست خورده‌اید.

میگوید:

من همین الان حس میکنم دست و پا بسته با یک وزنه انداختنم درون دریا.

میگویم:

بله همانطور که گفتم از ترس خیس شدن و شکست خوردن همین الان خیس شدید و شکست خوردید. پیشنهاد میکنم دست و پا بزنید و شنا کردن را بیاموزید.

میگوید:

در اینجا که منزل دایی هستم حس سرباری دارم. زن‌دایی هم با کنایه گفت بیشتر از یکسال دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.

میگویم:

حق با زن‌دایی شماست. کار کنید و اجاره خانه دایی را بدهید.

میگوید:

آنها نیازی به اجاره خانه ندارند!

میگویم:

شما دارید. با کار کردن و کسب درآمد برای پرداخت اجاره، رشد خواهید کرد.

میگوید:

خانواده به دایی گفته‌اند که من درس بخوانم و PH.D بگیرم.

میگویم:

مهم نیست خانواده چه گفتند و چه خواستند. شما چه میخواهید؟

میگوید:

دو خواهر و برادرم شغل‌های عالی دارند ولی هنوز خانه پدری‌ام هستند!

میگویم:

زندگی آنها به شما ارتباطی ندارد. سعی نکنید قبیله‌ای زخمی درست کنید و خودتان را به آنها بچسبانید. به حال درونی خودتان توجه کنید. چرا با من تماس گرفتید؟ شما باید خانه خودتان را داشته باشید. خانه شما کجاست؟ روح شما خانه شماست. در آن ساکن شوید و از دیگران مستقل شوید. شما سعی میکنید از همه چیز دلیل تراشی کنید تا از من تأیید بگیرید در همین وضعیتی که دارید باقی بمانید!

میگوید:

حالت‌های روانی مختلفی دارم. چندین حالت در خودم حس میکنم. چند روز پیش یک مجسمه را شکاندم و از صدای شکستنش کیف کردم!

میگویم:

چه عالی. این یک نماد است. نماد بازیابی استقلال و اقتدار. نماد عمل‌گرایی و نماندن در ترس‌ها و تله‌های ذهنی. نماد خشمی سرکوب شده درون شما؛ خشمی که منجر به اقتدار و پذیرش مسئولیت زیستن میشود.

میگوید:

از خودم نفرت دارم. حس میکنم دارم نقش قربانی بازی میکنم تا توجه دیگران را جلب کنم و حمایت و دلسوزی آنها را داشته باشم.

میگویم:

بله کاملا درست است. شما با بازی قربانی در حال کنترل کردن دیگران هستید.

میگوید:

همیشه من را ترسانده‌اند. به من اعتماد ندارند. همیشه تا آمدم کاری کنم دلم را خالی کردند که من نمیتوانم. من حس اعتماد و اعتبار ندارم.

میگویم:

حق دارید. مهم‌ترین دلیل این حس ناتوانی و عدم قدرت و اعتبار برای پذیرش مسئولیت زندگی؛ رفتارها و گفتارهای دیگران از گذشته تا الان بوده است.

میگوید:

خودم را بر لبه یک پرتگاه می‌بینم.

میگویم:

بپرید.

میگوید:

میترسم.

میگویم:

بترسید و بپرید؛ اما بپرید.

در هنگام سقوط، بال‌های خود را پیدا میکنید.

بقول مولانا:

نکند دام نهد؟

خام شوی، رام شوی؟

نپَری، جَلد شوی،

بی پر و بی بال شوی؟

دکتر منوچهر خادمی

اگر تمایل داشتید مطالب مرتبط زیر را هم مطالعه کنید:


اگر ایمیل خودتان را در خانه معنا ثبت کنید ما شما را از مقالات، صوت و ویدئوهای جدید آموزشی خانه معنا باخبر میکنیم.

فقط کافی است ایمیل خودتان را در فرم زیر وارد کنید، ما ایمیل بی محتوا و مزاحم ارسال نمیکنیم:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *