به ما یاد ندادند

به ما یاد ندادند که چرا و چگونه کسی را دوست بداریم.

به ما یاد ندادند که اگر کسی را دوست نداریم، چطور از او جدا شویم که زخمی نشود.

به ما یاد ندادند مرز شجاعت و حماقت کجاست.

به ما یاد ندادند که ویژگیهای موسیقی خوب چیست و چطور یک موسیقی خوب برای شنیدن انتخاب کنیم.

به ما یاد ندادند که چگونه پس انداز کنیم و پس اندازمان را کجا سرمایه گذاری کنیم.

به ما نگفتند باران، سنگ نیست که از آسمان میبارد! به ما نشان ندادند که میشود زیر باران قدم زد، پیاده رفت و خیس شد بدون ترس، بدون دویدن.

به ما یاد ندادند که به غیر از حافظه، ده ها قابلیت و توانایی دیگر در وجود ماست که میتوانند برای حل مسائل زندگی به ما کمک کنند.

آیا به شما گفتند که رویا داشتن مهم است!؟ رویا چیست!؟ فرق آن را با تخیل و توهم گفتند!؟ اجازه رویاپردازی به شما دادند!؟

به ما آموزش ندادند که چطور جنسیت خودمان را به رسمیت بشناسیم و موهبت ها و خطرات آن را بدانیم.

به ما گفتند زندگی همان چیزی است که در کتابهای درسی از آن گفته شده نه بیشتر.

ما خیالمان راحت بود که با انبوه چیزهایی که حفظ کردیم میتوانیم از پس زندگی برآییم.

به ما یاد ندادند که چطور با زندگی و از زندگی لذت ببریم.

حفظ کن، حفظ کن و حفظ کن. تنها چیزی است که به ما آموختند.

به ما نیاموختند چطور دیگران را، عزیزانمان را، دوستانمان را درک کنیم.

آنها نگفتند روزی ما خواهیم مُرد، از مرگ نگفتند. از اینکه چطوری باید روزی به استقبال آن برویم.

یک کتاب غیردرسی به ما معرفی نکردند.

به ما یاد ندادند که چطور میتوانیم مستقلا یک شغل و کسب و کار راه اندازی کنیم.

آنها به ما گفتند که تنها راه امرار معاش، استخدام و حقوق ماهیانه گرفتن است.

ریسک پذیری و تاب آوری در موقعیت های دشوار زندگی را به ما یاد ندادند.

روش صحیح گفتگو و تعامل را نیاموختیم.

هر کدام از ما میتواند یک جلد کتاب درباره سفر زندگی خود بنویسد و به یادگار بگذارد، اما آنها چگونه نوشتن را به ما نیاموختند.

کسی به ما نگفت با احساساتی چون حسادت، خشم، نفرت و کینه، بی ارزشی و… در درونمان چه کنیم.

آیا کسی به ما یاد داد که با احساس تنهایی چه کنیم!؟

به ما نگفتند که خطرات زندگی با دعای صرف از بین نمیروند بلکه باید عقل را نیز بکار انداخت.

به ما نیاموختند که آب، گاهی سیلاب میشود. آنها وجودِ سیلاب را نپذیرفته بودند.

کسی به ما نگفت در هوای بارانی، چتر دستمان بگیریم نه اینکه شانه هایمان را بالا بگیریم، اخم کنیم و با عجله بدَویم انگار که از آسمان دارد اسید میبارد.

برای گفتنِ دوستت دارم خجالت میکشیم اما انواع و اقسامِ فحش و ناسزا را مثل نقل و نبات بکار میبریم.

آنها نحوه ارتباط با خدا و راز و نیاز به درگاه بی نیاز را به ما نشان ندادند.

برخی از ما حتی نمیدانیم چطور با خودمان تعامل کنیم اما با حیوان خانگیمان ارتباط خوبی داریم.

به ما نیاموختند که اگر چیزی را نمیدانیم، چطور با جرأت و جسارت بگوییم نمیدانم.

به ما یاد ندادند که هیچ ضرورتی ندارد درباره هر چیزی و همه چیز نظر بدهیم.

کسی به ما نگفت که اگر تصور میکنیم خودمان را کامل میشناسیم دچار توهمِ دانایی شده ایم.

آنها نمیدانستند، بنابراین به ما هم نگفتند.

حال که اینها را نگفتند و یاد ندادند پس ما خودمان باید در پی یادگیری آنها برویم. خودمان به تنهایی.

دکتر منوچهر خادمی

اگر تمایل داشتید مطالب مرتبط زیر را هم مطالعه کنید:


اگر ایمیل خودتان را در خانه معنا ثبت کنید ما شما را از مقالات، صوت و ویدئوهای جدید آموزشی خانه معنا باخبر میکنیم.

فقط کافی است ایمیل خودتان را در فرم زیر وارد کنید، ما ایمیل بی محتوا و مزاحم ارسال نمیکنیم:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *