تقریبا همه آدمیان روزی به این نتیجه میرسند که تمامِ زندگی لزوماً آنطور که آنها انتظار داشتند پیش نرفته و نخواهد رفت.
اگر نگوییم همه زندگی اما بخشی از آن به راه خودش میرود و ما را هم با خود اگرچه به زور میکشاند.
در واقع تماس ما با زندگی، هرگز به صورت مستقیم و بی واسطه نبوده و نخواهد بود. همیشه واسطهای میان ما و زیستن وجود دارد که تقریبا اکثر مشکلات و مسائل ما را بوجود میاورد.
این واسطه، تصورات ما از زندگی است.
تصورات همان انتظارات است.
چرا اینگونه شد!؟
چرا اینطور شد!؟
چرا آنطور که من پیش بینی میکردم نشد!؟
چرا همه چیز طبق برنامه من پیش نرفت!؟
این مدل از چراها که با تعجب، بهت و حیرت همراه است؛ نشان از این دارد که ارتباطی مستقیم، بدون خطا و اشتباه بینِ ما و زندگی وجود ندارد و ما نمیتوانیم زندگی را همانطور که هست بدون خطا و اشتباه درک کنیم و با آن تعامل داشته باشیم.
بنابراین اتفاقات و حوادثی پیش میاید و ما را متوجه این مسئله میکند که باید همیشه این احتمال را بدهیم که ممکن است تصورات و انتظارات ما عیناً با آنچه قرار است اتفاق بیفتد همخوانی نداشته باشد.
در نظر گرفتن این مدل از احتمالات باعث میشود که در زمانِ پیشامدِ خلافِ انتظار، کمتر آسیب ببینیم و در بهت و حیرت فرو برویم. کمتر داد و فغان کنیم و در چرا چراهای بی پایان غرق نشویم.
وقتی با یقین بپذیریم که در رویدادهای زندگی، ما جزئی از اجزاء مجموع علل هستیم نه همه آن؛ آنوقت کمتر اضطراب و استرسِ کنترل و مدیریت همه چیز را داریم و جایی هم برای تصمیماتِ خودِ زندگی باز میگذاریم تا او هم نقش خودش را بازی کند.
تفاوت سرنوشت و تقدیر؛ همین است.
باید به یاد داشته باشیم که همه چیز به عهده ما نیست، ما خدا نیستیم. لزوماً آنچه ما از زندگی انتظار داریم خیرِ مطلق نیست و تصورات ما، بهترین نیستند. زندگی بسیار بسیار کهن تر از ماست. قبل از ما بوده است و بعد از ما نیز خواهد بود. ما نمیتوانیم و نباید به زندگی، درسِ زندگی بدهیم! شاگردی کردن کار ماست نه او. ما نمیتوانیم و نباید تصورات و انتظارات خودمان را با اصرار و فشار به خوردِ زندگی بدهیم.
یادمان نرود که حوادث، اتفاقات و رویدادها زمانی بیشترین تاثیر را بر برهم زدن تعادل ما دارند که بیشترین تفاوت و تعارض را با تصورات و انتظارات ما داشته باشند. البته هدفگذاری و رویاپردازی، تلاش و کوشش و تابآوری؛ مسئله دیگری است و منافاتی با آنچه گفتم ندارد. مسئله، اصرار بیجهت بر انتظاراتی است که هیچ مطابقتی با زندگی ندارند.
رها کردنِ تصوراتی که دیگر جوابگوی مشکلات و مسائل امروز ما نیستند، دلیری و شجاعتی میخواهد که هر کسی حاضر به انجام آن نیست. به هر حال خیلی راحتتر است که من مدام خودم را زخمی و آسیب دیده زندگی معرفی کنم تا اینکه بخواهم بپذیرم تصورات اشتباهی که داشتم سببِ بروز آسیبها و جراحات شده است.
استادم جناب دکتر بیژن عبدالکریمی اینطور میگویند:
جهان، تاریخ و زندگی “سوبژهمحور و بشرمحور” نیست و گِردِ اندیشهها و طرحها و خواستها و تصمیمها و ارادههای ما نمیچرخد.
بسیاری از ما به آرزوها و اهداف اوانِ زندگیمان نائل نشدهایم. تقریباً همه ما در انشای دوران دبستانمان با موضوع مشهورِ “وقتی بزرگ شدید، میخواهید چهکاره شوید؟“؛ نوشتیم: معلم، دکتر، مهندس، خلبان.
و هیچکداممان ننوشتیم بعضی مشاغل دیگر را.
و ننوشتیم: میخواهم در بزرگسالی متارکه کنم و فرزندم از زندان سر دربیاورد.
اما هماره چنان نمیشود که میخواستیم؛ زندگیهامان به متارکه میانجامد و فرزندان دلبندمان از زندان سر درمیآورند و…
در گذرِ زندگی است که درمییابیم “آرزواندیشیهای ما” امری است و “واقعیتِ زندگی” امری دیگر.
“دکتر منوچهر خادمی“
اگر تمایل داشتید مطالب مرتبط زیر را هم مطالعه کنید:
اگر ایمیل خودتان را در خانه معنا ثبت کنید ما شما را از مقالات، صوت و ویدئوهای جدید آموزشی خانه معنا باخبر میکنیم.
فقط کافی است ایمیل خودتان را در فرم زیر وارد کنید، ما ایمیل بی محتوا و مزاحم ارسال نمیکنیم: