از خود بیزاری تا نقابِ سیاوش قمیشی

بنظر میاد انسان تنها موجودی باشد که دچار از خودبیزاری میشود.

از خودبیزاری مسأله عجیب و غریبی است!

آخر چطور میشود خود از خود بیزار شود!؟

من از من دوری کند، جدا شود و حتی تا تنفر از خویش هم پیش برود.

فروید گفته بود:

روان رنجوری، بهای تمدن است.

حرفِ عجیبی است!

آدمیان برای اینکه بتوانند در کنار هم بمانند و تمدن و مدنیت را تشکیل بدهند، دچار روان رنجوری میشوند. چرا که جامعه هرگز من و شما را همانطور که هستیم نمیپذیرد و ما هم برای اینکه طرد نشویم و طعم تلخ تنهایی را نچشیم، بسیاری از زوایای خویشتن خودمان را سرکوب میکنیم تا دیده نشود تا در جمع پذیرفته شویم.

ما نقاب میزنیم.

ما نقش بازی میکنیم.

آنچه از نظر دیگران، خانواده، عموم مردم و نگاهِ جمع، عیب و ایراد است را با زور و فشار به انتهای روان خودمان هُل میدهیم تا بتوانیم وارد ارتباط شویم.

اما به مرور آنچه سرکوب کردیم از ما انتقام خواهد گرفت.

ما از نقابی که به خویشتن اصیل خودمان زدیم، بیزار میشویم.

ما از نقش هایی که بازی میکنیم تا در جمع پذیرایی شویم، متنفر میشویم.

ما دچار از خودبیزاری میشویم.

جالب اینجاست که حیوانات هرگز دچار از خودبیزاری نمیشوند، گیاهان هم همینطور. آنها هرگز ماسکی بر چهره نمیزنند. آیا تا به حال گربه ای را دیده اید که نقشِ سگ را بازی کند یا کلاغی را که نقش عقاب را به عهده بگیرد!؟ گیاهی که در اتاق کارِ من است حتی اگر از تشنگی و نرسیدن نور بخشکد هم حاضر نمیشود از آنچه هست دست بر دارد و تبدیل به چیزی شود که نیست.

اما نقاب نداشتن، تنهایی میاورد و چه ترسی بالاتر از تنهایی.

ما حتی از مدفوع و ادرار خودمان هم متنفریم و حاضر نیستیم به آن نگاه کنیم. چطور میشود انسان از چیزی که در درون او تولید شده و از خودِ او خارج شده بیزار باشد!

آیا تا به حال برای تشخیص یکسری از بیماری ها، آزمایش ادرار و مدفوع داده اید؟

آیا به این فکر کرده اید که این دو ماده کذایی، چقدر برای تشخیص بیماری های پنهانی که خبر نداریم درون ما هستند، مفیدند؟

پذیرش ارزش های جمعی گاهی جراحت های عمیقی بر واقعیت روان ما ایجاد میکند و منجر به دوری و بیزاری از خویشتن میشود و تولید خشم و افسردگی میکند.

یاد آهنگی از سیاوش قمیشی افتادم بنام “نقاب”.

سیاوش میگوید:

هی بازیگر گریه نکن، ما هممون مثلِ همیم

صبحها که از خواب پا میشیم، نقاب به صورت میزنیم

یکی معلم میشه و یکی میشه خونه به دوش

یکی ترانه ساز میشه، یکی میشه غزل فروش

کهنه نقابِ زندگی، تا شب رو صورتای ماست

گریه های پشتِ نقاب، مثلِ همیشه بی صداست

هر کسی هستی یه دفعه، قد بکش از پشتِ نقاب

از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیله خواب

نقشِ یک دریچه رو، رو میله قفس بکش

برای یک بار که شده، جای خودت نفس بکش

کاشکی میشد تو زندگی، ما خودمون باشیم و بس

تنها برای یک نگاه، حتی برای یک نفس

تا کی به جای خودِ ما، نقابِ ما حرف بزنه؟

تا کی سکوت و رج زدن، نقشِ نمایشِ منه

هر کسی هستی یه دفعه، قد بکش از پشتِ نقاب

از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیله خواب

نقشِ یک دریچه رو، رو میله قفس بکش

برای یک بار که شده، جای خودت نفس بکش

میخوام همین ترانه رو، رو صحنه فریاد بزنم

نقابمو پاره کنم، جای خودم داد بزنم

شاید با درک عمیق این حقیقت که ما موجوداتی فناپذیریم و زمانِ زیستن، اندک است و ما فقط همین یکبار را برای چشیدنِ زندگی و آنچه واقعاً هستیم فرصت داریم؛ انگیزه ای قوی برای تبدیل شدن به خود واقعی مان پیدا کنیم و بتوانیم زندگی معناداری را تجربه کنیم.

دکتر منوچهر خادمی

اگر تمایل داشتید مطالب مرتبط زیر را هم مطالعه کنید:


اگر ایمیل خودتان را در خانه معنا ثبت کنید ما شما را از مقالات، صوت و ویدئوهای جدید آموزشی خانه معنا باخبر میکنیم.

فقط کافی است ایمیل خودتان را در فرم زیر وارد کنید، ما ایمیل بی محتوا و مزاحم ارسال نمیکنیم:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *