هایدگر گفته بود: وجودِ آدمی؛ برحسب چیزی است که به آن دلبسته است.
وجودِ ما را با دلبستگی هایمان گره زده اند.
گویی بدون دلبستگی، وجودی نداریم و هستیِ ما به دیار عدم روانه میشود.
وقتی دل به جایی، کسی، چیزی، خدایی (تفاوتی نمیکند) بسته شد؛
تازه متوجه حضورمان در این جهان میشویم.
پیش از آن، بودیم اما حضور نداشتیم.
دلبر؛ دل را میبرد به آن وطن و آبادی که خودش میخواهد و آوارگی ما را سر و سامان میدهد و سمت و سوی دل را قطب نما میشود.
دلبستگی، تعلق خاطر میاورد و تعلق، قرار و سکون.
کشتیِ جانِ ما بر ساحل، لنگر میندازد و آرام میگیرد.
درست است که سعدی گفته بود بنیاد جهان را بر آب نهادهاند:
جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند
که روی آب نه جای قرار و بنیادست
این جهان، جای آرام و قرار نیست.
هر تعلقی، قطع تعلقی را در پی خواهد داشت
و هر سر و سامانی، بی سر و سامانی.
اینجا، جای دلبستن نیست.
اما چه کنیم که اقتضای وجودِ ما آدمیان طوری است
که به همین خانههای لرزان، دل میبندیم.
“در داستانها آمده است:
جغدی روی کنگرههای قديمی دنيا نشسته بود.
زندگی را تماشا میکرد.
رفتن و رد پای آن را و آدمهايی را ميديد که دل میبندند.
جغد هميشه آوازهايی درباره زندگی و ناپايداری آن میخواند
و فکر میکرد شايد پردههای دل آدمها، با اين آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد ميشد،
آواز جغد را که شنيد،
گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی.
آدمها آوازت را دوست ندارند.
غمگينشان میکنی، دوستت ندارند.
میگویند بديُمنی و بدشُگون و جز خبر بد، چيزی نداری.
قلب جغد شکست و ديگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد.
آن وقت خدا به جغد گفت:
آوازخوانِ کنگرههای خاکی من،
پس چرا ديگر آواز نمیخوانی؟ دل آسمان گرفته است.
جغد گفت: خدايا! آدمهایت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن میدهد و آدمها عاشق دل بستناند.
دل بستن به هر چيز کوچک و هر چيز بزرگ.
تو مرغ تماشا و انديشهای
و آنکه می بیند و می اندیشد، به هيچ چيز دل نمی بندد؛
دل نبستن سختترين کار دنياست.
اما تو بخوان و هميشه بخوان که آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت، تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگرههای دنيا میخواند
و آن کس که میفهمد، میداند آواز او پيغام خداست که میگوید:
آنچه نپايد، دلبستگی را نشايد.”
اما ما آدمیان بدون دلبستگی، چیزی برای از دست دادن نداریم
و وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشیم؛
تلخ میشویم و گزنده، به جایی تعلق نداریم.
نه عُلقه ای نه عَلاقه ای، دور خودمان و به خودمان می پیچیم.
دلبستگی، ما را از خودمان بیرون میاورد.
از خودخواهی دورمان میکند و دگرخواهی را یادمان میدهد.
لزومی ندارد که حتما دلبسته؛ چیزی ابدی باشد و همیشگی.
اصلا وقتی چیزی همیشگی بود، دیگر نیازی به دلبستن ندارد.
دل؛ جوری است که فقط به موقت ها میبندد و میشود دلبند.
یوشیج، درست گفته بود که به چیزهای رَوَنده باید دل بست:
نالی ار تا ابد، باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقیست
من بر آن عاشقم که رَوَنده است
“دکتر منوچهر خادمی“
اگر تمایل داشتید مطالب مرتبط زیر را هم مطالعه کنید:
اگر ایمیل خودتان را در خانه معنا ثبت کنید ما شما را از مقالات، صوت و ویدئوهای جدید آموزشی خانه معنا باخبر میکنیم.
فقط کافی است ایمیل خودتان را در فرم زیر وارد کنید، ما ایمیل بی محتوا و مزاحم ارسال نمیکنیم: